اسلحه خونه و ستار

سلام ، من ستار هستم.

این خاطره مربوط به سال ۱۳۸۹ می باشد.

یکی از خاطرات من از سربازی واسه دوره آموزشی سال ۸۹ برجه ۱۲ مرکز آموزش کهریزک پادگانه دژبان یه یک ماهی که از آموزشیمون گذشته بود جو گیر شده بودیم که پایه مون رفته بالاهو از قدیمیایه پادگانیم لباسا دیگه رنگ و رو رفته صورتا سیاه همه بچه هایه آسایشکاه هم که از بس رژه کار کرده بودیم لاغرو ترکه ای شده بودیم یه شب بعد نماز قبل از خاموشی آماده بودیم برایه خاموشی و خواب و همه بچه ها لباس نظامیاشونو در آوارده بودند و با زیر پیرهن و دمپایی میچرخیدن از رو بیکاری با بچه ها شروع به بزن برقص کردیم یکی از بچه هایه آذری زبون هم شروع کرد به خوندن..( نارنجی باشماق اولماز …اولماز اولماز لولماز …) ما هم دست دست

یه دفعیه گروهبان نگهبان با لکد گذاشت تو در آسایشگاه و اومد داخل که چی عروسیه ننتونه کله آسایشگاه تو محوطه اونم با همون وضعیت برج دوازده ساعت ۸/۵ شب اونم با یه زیر پیرهن تو سرمای یه کهریزک نیم ساعت بدو رو بشین پاشو سینه خیز سینه خیز و هر بلایی بگین سرمون پیاده کردن بعد که دیگه دیدن عرق از سرو کولمون اویزون شده فرستادن داخله آسایشگاه که سریع کامل کنید لباساتو نو بپوشید اوور هاتون رو بپوشید جلویه تختاتون به صف بشید بعد گفتن هر دوتا پتوهاتونو ور دارید بپیچید دورتون هیتر رو هم زیاد کردنو باز دوباره شروع کردن بشین پاشو با ضرب پا ما هم که دیگه پاهامون رمق نداشت دمپایی هامون رو دستمون کردیم و دمپایی زمین میکوبیدیم حسابی میخندیدیم تا ساعت ۹/۵ شد و دیگه نمیتونستن کاری کنن و خاموشیرو زدنو خوابیدیم فرداش پنج شنبه بود کله یگان بازداشت شد تا شنبه از شانسه بد من شنبه من نگهبان پاس ۲ اسلحه خونه شدم افسر اسلحه خونه ام اون روز افسر نگهبان بود و گیر که نگهبان جلویه اسلحه خونه رو جارو کن منم عصبانی که خدایا همه بچه ها رفتن نماز خونه کلاس عقیدتی سیاسی و اونجا گرفتن خوابیدن من باید اینجا جارو بکشم چند دقیقه ای نگذشته بود گروهبان نگهبان اومد گفت ستار بیا فرمانده گفته همه بیان سر کلاس منم خوشحال که خدایا تو چقدر منو دوست داری نگهبانی رو پیچوندم آخ جون الان میرم سر کلاس میخوابم..

پیشنهاد ما:  الیاس و پادگان محمد رسول الله بیرجند

رفتم مسجد دیدم کسی نیست یه نگاه کردم دیدم بچه ها تو میدون جمع شدم رفتم داخله میدون صبحگاه دیدم همه نشستن و فرمانده عصبانی همین جور داره فحش میده منم یه بچه ها گفتم قضیه چیه گفتن هیچی بد بخت شدیم

میدون صبحگاه کهریزک یه زمین مربعی شکل بود که دور تا دورش رو آسفالت کرده بودند و مراسم صبحگاه و ورزش و رژه و کلاسایه نظام جمع اونجا برگزار میشد که وسطش یه میدونه خاکیه خیلی بزرگ بود از ساعت ۲/۵ تا ۵ ما رو اونجا سینه خیز کشوندن این طرف اون طرف میدون و حسابی اونجا رو با سینه هامون شخم زدیم کله پادگان رو خاک ورداشته بود هیچی دیگه این ماجرا تموم شد و دو سه روز بعد ما رو واسه تعطیلاته عید فرستادن خونه بعد از اینکه از تعطیلات برگشتیم همون میدونی که که ۵۰ سال بود بیابونه برهوت بود چنان علفی سبز شده بود که می تونستن علوفه اش رو ۱۲ میلیون بفروشن

guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
0
افکار شما را دوست دارم، لطفا نظر دهیدx
()
x