خاطرات سربازی محاله یادم بره
سلام ، من سروش هستم.
این خاطره مربوط به سال ۱۳۹۴ می باشد.
من که تازه دیروز خدمتم تموم شد ولی خاطرات خدمت محاله یادم بره.
یه سرهنگی داشتیم که هرروز ساعت ۵ میومد اتاق افسرگردانی و به ۳ تا نگهبان اون اتاق سر میزد. حدود یک ماهی بود که دیگه نمیومد و همه خوشحال از این کار سرهنگ. گذشت و رسید به نگهبانی من! موقع خواب تخت دوطبقه بود و منم باید میرفتم بالا میخوابیدم منم گفتم سرهنگ نمیاد که ،بیام تشک پهن کنم رو زمین بخوابم ساعت ۲ خوابیدم و ساعت ۵ بیدار شدیم تا ۵ و ربع بیدار موندم گفتم دیگه حتما سرهنگ نمیاد گفتم بگیرم بخوابم تا ۶ بعدش دیگه نگهبانی تمومه چشمتون روز بد نبینه، ساعت ۵ و ۲۰ دقیقه بود که سرهنگ اومد خالا من پوتین در آوردم هیچی جوراب هم پام نیست تازه روی زمینم خوابیدم، یدفعی دیدم یکی داد میزنه : ستواااااااااااااااااااااااااااااااان ، بلند شو ستواان . یه ارتش زیر سوال بردی دیگه این بود که سرهنگ از فردا شروع کرد به اومدن به اتاق افسرگردانی .هرروز هم ۳ ۴ نوبت از افسرنگهبانها آمار میخواست