گوشه ای از خاطرات من و جنگ – قسمت اول

سلام ، من سید جلال میرآقایی هستم.

این خاطره مربوط به سال ۱۳۶۱ می باشد.

به نام خدواند بخشنده مهربان

چندی بود که با سفارش دوستان و خانواده ام بر آن شدم که گوشه ای از خاطرات حضورم در جبهه های جنگ را نگارش کرده تا اینکه به سهم خود پیامی را خصوصا به جوانان این مرز و بوم بدهم ، که آره من نیز در آن زمان رفتم که مردانه تا پای جان برای وطنم بجنگم و جنگیدم .

البته که در این رابطه تاکنون بارها و بارها داستان های واقعی ، مطلب و فیلم و حدیث و.. نوشته و دیده شده ولی حقیرنیز خواستم تا به نوبه خود سهمم را با ارائه این نوشتار به عنوان “گوشه ای از خاطرات من و جنگ” ، البته خاطره که نه بلکه یک داستان واقعی را هم با قلم دلم نه ادبیاتی ، را ادا کرده باشم .

و اما برای اینکه به شکلی در فضای حال و هوای شخصیت حقیر آشنا شوید این خاطرات را دو قسمت ، قسمت اول نوشتاری مختصر از معرفی شکل گیری شخصیت خودم قبل از وارد شدن به جنگ و قسمت دوم نیز نوشتاری مختصر درخصوص زمانهای حضورم در جبهه و پرداختن به اصلی ترین خاطره ام که بیش از یک معجزه بود ، تقسیم بندی کردم .

در همین جا علی الرغم اینکه این را می دانم که هر کس به معجزات خدا اعتقاد داشته باشد واقعیت های نوشتار دوم حقیر را نیز باورمی کند ولی برای آن دسته از عزیزانی که خدای نکرده هنوز در شک و ابهام نسبت به معجزات خدای بزرگ هستند مجبورم قسم بخورم که کلمه به کلمه این نوشتارعین واقعیت هست و ساخته و پرداخته تخیلات ذهنی حقیر نمی باشد

سید جلال میرآقایی ۱۴/۰۲/۹۴

قسمت اول : مختصری از شناخت خودم قبل از وارد شدن به جنگ

اسمم سید جلال و فامیلم میرآقایی متولد ۲۵/۰۳/۱۳۴۱ در خیابان شیروخورشید (استخر) تهران ولی از سن ۴ سالگی به بعد تا زمان بعد از جنگ بزرگ شده محله خیابان خوش مرتضوی می باشم ، من بچه وسط خانواده بودم دو خواهر و یک برادر بزرگتر و دو برادر و یک خواهر کوچکتر از خود .

مادرم بچه شمیران محله حصار بوعلی از خانواده بزرگ عسگریان بود و چون نذر سید شده بود به شکلی قسمت پدرم شد که داستان آن نیز شیدنی است و پدرم بدنیا آمده قزوین محله عبیدزاکان درست روبروی بازار قزوین ، او به گفته خودش از همان بچگی دنبال کاسبی بود به همین لحاظ سراغ درس و مکتب نرفته و فقط به فکر پول درآوردن بود ولی در محاسبات شاخص های کاسبی ، حساب بسیار قوی داشت و با آیتم های وزنی آن زمان که مبنای ده دهی نداشت مانند من و مثقال و سیر و تبدیل این وزنها به پول با چرکه و حتی ذهنی خیلی مهارت داشت .

وقتی به سن ۱۷ سالگی رسید بعد ار فوت پدرش به تهران نزد پسرعموی بزرگش که صاحب گارژی در میدان قزوین بود کوچ و از همانجا کاسبی را در تهران شروع کرد ، بعدها در خیابان خوش صاحب دو دهنه مغازه شد که در ابتدا خرید و فروش حبوبات (نخود و لوبیا و عدس و لپه و..) خلاصه اصلاح آن روز خواربارفروشی و بعدها در آن همه چی از نفت و بنزین گرفته تا کش تنبان و دکمه و زیپ و حنا و سدر و لبنیات ، و اسباب بازی و..اصلاح امروزی سوپر مارکت کرد .

پدرم در آن موقع در زورخانه پوریای ولی در سلسبیل ورزش می کرد و به جهت مذهبی بودن قوم همسرش و همچنین سید بودن ، احترامی خاصی نزد اهل محل داشت و ایشان را در محل به عنوان معتمد محل می شناختن و در این راه نیز الحق مرد بود و تا آنجا که می توانست به ما نیز درس مردی و مردانگی می آموخت ، ایشان به خاطر کاسب بودن واقعا به مردم آن محل علاقه داشت و تا جایی که می توانست به آنها کمک می کرد ، حتی در بعضی از موارد جاهایی هم که من خاطرم هست به جهت انجام کار ثواب ، کباب هم می شد و پایش تا کلانتری هم پیش رفت که فامیل های مادرم ، آن موقع یک جورهایی به دادش رسیدند و..

و اما مادرم به جهت دارا بودن یک خانواده بزرگ مذهبی ، بسیار اهل تقوا، خداشناس و شدیدا به امام حسین و اهل بیتش اعتقاد فراوان داشت و برای همین به رسم سنت خانواده خودش ، سوم هر ماه قمری را به برگزاری مراسم روضه خوانی در منزلش اختصاص داده بود و این مراسم تا اواخر عمرش (همین امسال) ادامه داشت و در همین زمینه همیشه می گفت هر چه میخواهید از خدا بخواهید البته نه خواسته کوچک بلکه خواسته های بزرگ چون خزانه خدا بسیار بسیار بزرگ هست و..

او با داشتن سواد ششم ابتدایی قدیم و همچنین تسلط به عربی و قرآن آرزو داشت که فرزندانش را مومن و با تقوا و همچنین صاحب مدارک تحصیلاتی بالا گرداند و همگی اصلاحا” دکتر و مهندسی و.. شوند بنابراین ، ضمن انجام مسئولیت کارهای سخت خانه داری آن هم در گذشته ، (پخت و پز با سه فیتله ای ، نظافت با جارو دستی ، شست و شو دستی لباس ها و اتوکشی و.. صدتا کار دیگر ) از همان بچگی برایمان در راه کسب علم و تقوا هم بسیار وقت می گذاشت و مرتب ضمن یادآوری خواندن نماز و روزه و…. تشویق مان می کرد که درس بخوانیم و با نمرات خوب قبول شویم .

مادرم علاوه بر تمام این تلاشها که در راه تربیت و بزرگ کردن فرزندان خود می کشید بعضا به پدرم نیز کمک می کرد و مواقعی که پدرم به بازار می رفت مغازه داری می کرد و حتی غذای ظهر را در مغازه می پخت تا ما از مدرسه بیایم ، برای همین ایشان نیز نزد اهل محل زنی با تقوا و زحمت کش به حساب آمده و قابل احترام بود و خیلی ها مادرم را به جهت اینکه شوهرش سید بود او را “زن آقا” صدا می کردند .

از طرفی پدرم را نیز تشویق می کرد که ضمن اینکه خودش با سواد شود ، ما را به بهترین مدارس وقت آن موقع نام نویسی کند ولی خوب به جهت شرایط بد اقتصادی ، پدرم فقط به مدارس دولتی همان دور و بر محل بسنده می کرد، البته همین هم برایمان زیاد بود ، کما اینکه پدرم بنده را در تعطیلات تابستانی اولین سال تحصیلی ابتدایی از همان بچگی و در سن هشت سالگی در مغازه سلمانی که به مغازه پدرم وصل بود بنام ممد سلمانی به عنوان شاگرد با مزد ۷ ریال و پنج شاهی یعنی به عبارتی هر دو روز ۱۵ ریال سر کار گذاشت و..

خوب محل ما ، محلی بود که پر از خانواده های شبیه خودمان بود ، هر کدام از شهرستانی به آنجا نقل و مکان کرده بودند ، از ترک گرفته تا شمالی و کرد و بلوچ و آبادانی و اهوازی و سمنانی و قزوین و اصفهان .. با چندین بچه قد و نیم قد و سنهای متفاوت ، به همین لحاظ در آن زمان اصلاحا” بچه های محل به هر سمت و سویی از لحاظ جو اجتماعی وقت آنجا سوق پیدا می کردند ، یکی عبداله سیاه و امیر پاکوتاه واصلاحا” لات و.. و یکی هم عبدالله ستوده که علی الرغم نداشتن پدر و در یک خانواده شلوغ ، موفق به کسب تحصیلات عالیه شده و اکنون یکی از بهترین مدیران موفق یک شرکت بزرگ(مپنا) در صنعت برق کشور می باشد ، همچنین در خصوص ورزش یکی هم بهتاش فریبا و ناصر نظافت دوست و برادران قاضی و ناصر سنگ تراش اهل ورزش و قهرمانی در حد شهرت کشور و جهان و یکی هم میشد شهید دکتر نجات الهی قبل از انقلاب و ..

واقعیت یک جورایی علی الرغم تسلط پدر و مادرها برای تربیت صحیح فرزندانشان باز بعضی از بچه ها ناخواسته به سمت این لاتها کشیده می شدند ولی بعدا به شکلی دوباره به جامعه برمی گشتند ولی بعضی ها تا ته خط می رفتند تا جایی که دیگه راه برگشتی برایشان باقی نمی ماند و سر از زندان و .. بعضی هم سرشان تو لاک خودشان بود و فقط راه مدرسه و باشگاه ورزشی و زورخانه را در پیش می گرفتند و..

اما من دیگه از کلاس دوم دبستان به بعد ، هر سال بعد از اتمام ۹ ماه سال تحصیلی ، یا در مغازه پدر اجبارا مشغول کار بودم و یا در مغازه های دیگر که پدرم معرفی می کرد مشغول شاگردی و پادوئی ، از آهنگری گرفته تا ساخت میز اتو و قنادی و آشپزی تا اینکه به کلاس سوم راهنمایی رسیدم .

در کلاس سوم راهنمایی به جهت دیدن فیلم زندگی توماس ادیسون ، علاقه ای زیادی به برق پیدا کردم ، بنابراین به صورت داوطلب نزد استاد این رشته که همسایمان بود بنام “اوس محسن” که کارهای برقی انجام می داد رفته و گفتم که حاضرم بدون دستمزد برایت شاگردی کنم ولی بجای آن شما کارهای برقی را به من یاد بده .

ایشان که خدا هزار بار خیرش دهد ضمن قبول کردن شاگردیم فرمود که از فردا صبح بیا سر کوچه تا با خودم ببرمت سر کار ، من دارم یک شرکت بزرگ را در جاده کرج سیم کشی می کنم ، تو هم میتوانی بیا آنجا و کمکم کنی ضمن اینکه هم کارهای برقی را یادت می دهم و هم روزی ۳۰ تومان دستمزد .

تا آن موقع بالاترین دستمزد من در کارهایی که شاگردی می کردم ۱۲ و ۱۵ تومان بود ، بنابراین روزی سی تومان و در کنارش یادگیری کاری که به آن خیلی علاقه داشتم و.. برایم آخر خوشبختی بود

خدایش خیلی زود مطالبی که “اوس محسن” به من می گفت یاد گرفته و در عرض همان سه ماهه تابستان برای خودم یک اوس کار خبره کارهای برقی شدم ، طوری که مسئولیت انجام کل کارهای سیم کشی آپارتمان یکی از همسایگان را با پشتیبانی “اوس محسن” قبول کرده و با اطمینان ، تمامی کارهای آن را انجام داده و پول خوبی هم بدست آوردم .

بنابراین تلاش می کردم که تحصیلاتم را به سمت مهندس برق شدن ادامه دهم ولی خوب در آن زمان به دلیل تغییراتی که در نظام آموزش و پرورش ایجاد شده بود و کمبود نمره یکی از درسهایم ، نتوانستم به رشته برق بروم و از این بابت خیلی سرخورده شده بودم ، هر چند از اول دبیرستان به بعد هر وقت زمانی پیدا می کردم کارهای برقی فامیل و دوستان و حتی کارهای برقی دبیرستانی که در آن تحصیل می کردم را انجام می دادم ولی ..

پیشنهاد ما:  پادگان شهدای جوادنیا

اجبارا تحصلات دبیرستانیم را در یک دبیرستان دولتی بزرگ به نام دکترخانعلی در محله ای پر از شر و شور که در محله خیابان سینا چهاراه کبریت سازی واقع بود را در رشته حسابداری شروع کردم .

دانش آموزان آن هم از همان خانواده هایی که اشاره کردم از بچه های خوب و بد و از تمامی محله های اطراف از خیابان سینا و قزوین و دوراه قپان گرفته تا سلسبیل و بابائیان و جیحون و کارون و خوش و .. تشکیل شده بود ، خوب یادم هست که در کلاس ما که آن موقع ۱۲۰ نفر بود ، سلاخ و نجار و .. با هیکلها بزرگ و سبیلهای کلفت داشتیم و آنها به تنها چپزی که اهمیت نمی دادند درس بود ، کما اینکه مدیر آنجا هر روز با دانش آموزان آنجا که هنوز سال چهارمی های قدیم نیز با سن های بالا در آن وجود داشتند ، دعوا داشت ، حتی ایشان در کشوی خودشان یک نیمچه قمه به جهت دفاع از خودش داشت ، چرا که واقعا کنترل آن همه دانش آموز از هر محله و خانواده ای شلوغ ، بسیار سخت بود .

علاوه بر دعوای مدیرمدرسه با دانش آموزان که خدایش فقط به جهت کنترل و هدایت آنان به سمت درس خواندن و.. بود ، دعوای هر روز داخل دبیرستان و یا بیرون از آن که بعضی وقتها به شکل گروهی و با چاقو و.. که ناچارا با مداخله پلیس (کلانتری ۱۱) و دستگیری چند نفر پایان می یافت نیز وجود داشت .که این خود ، تو را از محیطی که حال میخواهی در آن کسب علم و دانش کنی بسیار دور می کرد . ولی به هرحال اگر کسی هم دلش می خواست در همان شلوغ بازار کسب علمی کند باز براساس بینش مدیر آنجا و همچنین بعضی از معلمان و دبیران دلسوز ، میتوانست به آن بپردازد .

علی الحال من هم وارد این دبیرستان شلوغ شدم ، البته آن موقع من با برادر بزرگم سید مرتضی که سه سال از من بزرگتر بود به علت اینکه سه سال از سالهای تحصیلیش را اصلاحا در جا زده بود ، در یک کلاس هم شاگردی شده بودم و این به من خیلی قوت قلب می داد چرا که هم خودش و هم دوستای همسن خودش یک جورایی هوایم را داشتند تا اگر خدای نکرده کسی خواست من را اذیت کند به دادم برسند و این خودش یک دلگرمی و پشتیبانی خوبی برایم بود .کما اینکه در خیلی جاها اتفاقاتی افتاد که منجر به دخالت اخوی و دوستانش شد و ..

تا اینکه به جهت شرایط بد اقتصادی وقت و جلوگیری از شیطنت های برادرم ، پدرم تصمیم گرفت برادرم را به دبیرستان صنعتی نظام ارتش در شهرستان مسجد سلیمان منتقل کند و از اینجا به بعد بود که مجبور شدم بر روی پای خودم بیاستم و یادم هست که اولین دعوای جدی را با مبصر کلاس که خیلی هم گردن کلفت بود ، آنهم نه به جهت خودم بلکه به جهت دفاع از یکی از بچه محلمان که مادر نداشت و پدرش آن را به من سپرده بود ، کردم که واقعا بد جوری شد ، چرا که این دعوا از تو کلاس شروع شد و بعد بیرون مدرسه و بعد تا محله های زندگیمان ادامه پیدا کرد و کار همینجوری هی به جاهای باریک کشیده می شد که تا درنهایت با دخالت یکی از دوستان قدیمی برادرم بنام پرویز و دوست جدیدی بنام سعید که پیدا کرده بودم به پایان رسید .

این موضوع باعث گردیده بود که بین ما سه نفر یعنی خودم و پرویز و سعید در آن دبیرستان یک دوستی بسیارقوی ایجاد گردد ، البته سعید و پرویز از لحاظ سنی از من دو سالی بزرگتر و همچنین قوی تر بودند همچنین آنها بچه های ته خانواده بودند که چندین برادر بزرگتر از خودشان داشتند که خود این نیز دلیل بر ادعای آنها از سر نترسیدن در دعواها را داشت از طرفی چون من مسئولیت تمامی کارهای برقی دبیرستان را انجام می دادم مدیر دبیرستان نیز یک جورایی هوای من و دوستانم را داشت .

در آن زمان اگر هر کسی از ما سه نفر دعوایی می کرد دو نفر دیگر با توجه به هم قسم شدن پشتش در می امد و یک گروهی در نوع خود قوی شده بودیم و چون مبصر کلاس که سنی داشت و خیلی گنده بود را زده بودیم یک جورایی دیگران از ما حساب می بردند حتی اسم ما سه نفر را گذاشته بودند سه تفنگدار و…

و اما از ما سه نفر تنها کسی که بیشتر به درس علاقه داشت من بودم و آنهم به دلیل قول هایی بود که به مادرم و دایی هایم می دادم و بعد از من یک مقداری سعید و در نهایت پرویز بود . بنابراین در خیلی از امتحان ها به آنها تقلب می رساندم ، خاطرم هست در یکی از رساندن این تقلب ها ، ناظم مدرسه که تازه به آن مدرسه آمده بود من را گیر انداخت و پیش مدیر مدرسه برد . مدیر مدرسه که دیگر ما سه نفر را خوب می شناخت در باب نصحیت به من گفت البته با لحجه آذری ، که ما ترکها یک مثلی داریم که فارسی آن این می شود که “یک خر و یک اسب را به یک درشکه نبایست بست” ، سپس به من گفت که راهت را از این دو نفر جدا کن چرا خودت را با آنها به یک درشکه می بندی ؟ ولی خوب واقعا نمی شد کاری کرد و باب معرفت و از این چیزها آن موقع در آن حال و هوایی که گفتم ، در رفاقت ما خیلی وقت پیش باز شده بود و یکی ازاثبات آن نزد رفیق هایم هم رساندن تقلب بود و..

سال دوم دبیرستان بودم که زمزمه شروع انقلاب به گوش می رسید ، و من هم مثل خیلی از جوان های وقت آن زمان دچار شور انقلابی شدم و تا پای جان طرفدار سر سخت خط امام و در این راه همه کار می کردم از شرکت در تظاهرات که از دبیرستان شروع می شد تا پخش اعلامیه و نصب پوستر و… تا اینکه انقلاب پیروز شد و بعد عضو کمیته محل و گشت های شبانه و حفاظت از انقلاب و..

در ادامه تحصیل سعید تا چهارم دبیرستان البته در قسمت شبانه روزی با من بود ، در آن موقع مدیر مدرسه به جهت شیطنت های زیاد و.. من و سعید را به قسمت شبانه روزی منتقل کردند البته من درصدد ترک تحصیل بودم چون روزها رفته بودم به یک آشپزخانه و آنجا با مزدی روزی ۵۰ تومان کار می کردم تا خرج خودم را دربیاورم و مزد خوبی هم بود ، ولی باز با دخالت دایی ام و قول دادن به مادرم کار آشپزی را ول کردم و به تحصیلم در کلاسهای شبانه روزی در رشته حسابداری به شکل جدی تری ادامه دادم ، پرویز نیز در اول سال چهارم دبیرستان ، ترک تحصیل کرد و عاشق وبعد فارق و.. و درهمین اثنا بود که جنگ شروع شد و پرویز داوطلب رفتن به جبهه از طریق سربازی و .. از ما جدا گردید .

من هم با سعید هم قسم بودیم که دیپلمان را بگیریم تا توسط یکی از برادرهای بزرگش بنام احمد به آلمان جهت ادامه تحصیل برویم که نشد آنهم ناخواسته یعنی من یک ضرب در عین ناباوری قبول شده و دیپلم را گرفتم ولی سعید موفق نشد و تا سال بعد گرفتن دیپلمش طول کشید .

بعد از دیپلم زد به سرم که بروم جبهه چون با خبر شدم که یکی از هم کوچه ای مان بنام هادی بلاغی که ۱۵ ، ۱۶ سال هم سن نداشت ، علی الرغم اینکه پدرش در زندان بود و.. رفته جبهه و شهید شده (در حال حاضر اسم کوچه محل زندگیم از تاج به شهید هادی بلاغی اولین شهید کوچه مان تغییر اسم داده ) و این روی من خیلی اثر گذاشت ، بعد از آن هم می دیدم هر از چندگاهی یکی از بچه های محل از دانشجو گرفته تا آدمهای لات و .. که باورم نمی شد به جبهه می روند و شهید و مجروح می شوند .

این بود که دو دل بودم ، به جبهه بروم و درسی به این عراقی ها بدهم تا دیگر به کشورمان هوس دست درازی نکند یا اینکه صبر کنم سعید هم دیپلمش را بگیرید و برویم آلمان که حالا یک جورایی با سعید شده بود ، عشق و آرزومان

ولی درنهایت یکدفعه غیرتم جوش آمد و تصمیم گرفتم بروم در سپاه و یا بسیج نام نویسی کنم تا عازم جبهه شوم ولی احمد برادر دوستم که قرار بود ما را به آلمان ببرد ابتدا خیلی سعی کرد که رای من را بزند تا از این تصمیم منصرف شوم ، ولی بعد که دید فایده ندارد به من گفت که بهتره برای رفتن به جنگ دفترچه خدمت سربازی بگیری تا از آن طریق اقدام کنی تا سربازیتم را هم رفته باشی و..، من هم رفتم دفترچه خدمت را گرفتم و آماده ، ولی نمی دانم چرا هی امروز و فردا می کردند و ما را جهت سربازی احضار نمی کردند .

در همین زمان برای اینکه بیکار نباشم و خرج خودم را دربیاورم بساط میوه فروشی را در کنارخیابان سینا چهارراه خاکباز به جهت حجره دار بودن دامادمان در میدان بارفروشان میوه طاهری با سعید (البته سعید جسته و گریخته میامد پیش من و در حال درس خواندن به جهت عشق رفتن به آلمان بود و بیشتر خودم درگیر کاسبی بودم ) راه انداختم .

بنابراین صبحها ساعت ۴ به میدان بار فروش ها می رفتم و بارهایی که دامادمان جور می کرد با وانت به محل بساط منتقل و تا شب همه را به قیمت پایین فروخته البته سود خودم را می کردم و دوباره صبح فردا ، بار تازه و فروش خوب ، البته اینکار برایم بسیار مشکل بود ولی چون از بچگی کار کرده بودم زیاد هم به چشمم به جهت سود خوبی که اینکار برایم داشت نمی آمد ، ناگفته نماند که برای کاسبی کردن در آنجا بارها با لات و لوتهای آن محل دعوامان شد که اگر حمایت سعید و برادرش و سایر دوستان نبود نمی توانستم ادامه بدهم و..

و اما در کنار انجام این کاسبی که حالا سودش به روزی هزارتومان بله هزارتومان که سود بسیار خوبی در زمان خودش بود به پادگان عشرت آباد مراجعه می کردم تا ببنیم که کی ما را احضار می کنند برویم با این عراقی ها بجگنیم تا بالاخره روز موعود فرا رسید .

guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
0
افکار شما را دوست دارم، لطفا نظر دهیدx
()
x