گوشه ای از خاطرات من و جنگ – قسمت دوم

سلام ، من سید جلال میرآقایی هستم.

این خاطره مربوط به سال ۱۳۶۱ می باشد.

قسمت دوم 

چندی بود که با سفارش دوستان و خانواده ام بر آن شدم که گوشه ای از خاطرات حضورم در جبهه های جنگ را نگارش کرده تا اینکه به سهم خود پیامی را خصوصا به جوانان این مرز و بوم بدهم ، که آره من نیز در آن زمان رفتم که مردانه تا پای جان برای وطنم بجنگم و جنگیدم .

قسمت دوم : مختصری از خاطرات جبهه و دوران رفتن به خدمت سربازی :

درست در تاریخ ۲۶/۱۱/۶۰ (در آن زمان دیگر زمستان شده بود و ادامه کاسبی آنهم میوه فروشی کنارخیابان برایم بسیار سخت بود بنابراین تقریبا دیگر بساط را جمع کرده بودم و آماده رفتن به سربازی) در پادگان عشرت آباد من و خیلی دیگر از جوانهای شبیه خودم شاید دو هزار نفری می شدیم آماده بودیم که سربازی را شروع کنیم ، همان روز ما را به گروهای ۱۲۰ نفره تقسیم کرده ، بعد قرعه کشی جهت انجام دوره آموزشی که گروه ما به پادگان صفریک افسریه تهران جهت انجام دوره آموزشی منتقل شد .

بعد از دوران آموزشی به مدت ۴۵ روز (در آن زمان مدت دوره آموزشی به علت شرایط جنگی ، تقلیل و از سه ماه به ۴۵ روز کاهش پیدا کرده بود) به تیپ ۸۴ خرم آباد(آن زمان هنوز تیپ به لشگر ارتقاء نیافته بود) اعزام شدم . طول حضورم در پادگان فوق جمعا” ۴ روز بود ، سه روز بعد از اعزام از تهران در پادگان جهت تعیین رسته سازمانی که منجر به سرباز پیاده شدن و اعزام به گردان ۱۳۹ گروهان ۳ بود و یک روز در پایان خدمت جهت دریافت کارت پایان خدمت و تسویه حساب . و مابقی طول خدمت در منطقه جنگی افتخار حضور در کنار همسنگرهای عزیزم هر کجا که گردان ۱۳۹ و گروهان ۳ حضور داشت بود .

خوب بعد از سه روز حضور در پادگان خرم آباد به منطقه دشت عباس جهت پدافند زمینی از عملیات فتح المبین منتقل شدم و بعد از یک ماه ، به منطقه تنگه ابوغریب رفته و چند ماهی نیز در آنجا مستقر شدم و سپس قبل ازعملیات محرم سال ۱۳۶۱ به گروهی به نام گروه نور که ترکیبی از بچه های لشکر محمد(ص) تهران و لشگر امام حسین اصفهان و داوطلب های ارتش از جمله حقیر بودند جهت شناسایی و خط شکن بودن قبل از عملیات محرم ملحق شدم .

عملیات محرم سه مرحله بود و تا رودخانه دویرج(نمی دانم نامش را درست می نویسم یا خیر) پیش رفت ولی به علت بارندگی شدید در شب آخر عملیات و طغیان رودخانه و تلافات شدید (خیلی از بچه ها خصوصا بچه های اصفهان را آب رودخانه برد و..) متوقف شد .

بعد از عملیات محرم به اینجانب از گروهان سه و دو نفر دیگر از سربازان دیگر به نامهای سید ضیاء سادات از گروهان یک و جواد جعفری از گروهان دو گردان ۱۳۹ (البته بعدا” جواد بنده خدا در عملیات والفجر یک شهید شد) درجه تشویقی دادن و از سرباز صفری به گروهبان سه ارتقاء یافتیم (البته جهت دادن درجه های فوق چند وقتی به پشت جبهه(منطقه عین خوش) منتقل شده تا آموزشهای لازم را ببنییم) سپس به منطقه چنانه جهت پدافند زمینی منتقل شدیم و مدت چند ماهی در آنجا به عنوان سر گروه مشغول انجام وظیفه بودم (خاطره خوبی که از آن منطقه دارم این است که آن منطقه با عراقی ها ۱۳ کیلومتر فاصله داشت و زیاد برای ما پدافندش مشکل نبود و هر از چندگاهی عراق یک توپی طرف ما شلیک می کرد . بنابراین اینجانب به اتفاق بچه های گروه مان در آن منطقه از بیکاری یک چاه آب به عمق ۱۵ متر با ابتدایی ترین امکانات زدیم ، خوب چون به آب رسیده ، آنهم یک آب خنک و شیرین ، به فکر ایجاد یک حمام صحرایی با مهندسی آقای خاوری که مسئولیت طراحی سنگرها و .. را در کل داشت و همچنین یک مزرعه کوچک شدیم که در آن سبزیجات و طالبی بکاریم و.. اینکاررا گروه ما با بالاترین کیفیت و کمترین امکانات انجام داد ، در نتیجه ، این کار ما در آن منطقه آنقدر گل کرده بود که خبرش به پادگان خرم آباد و در نهایت به گوش سرهنگ بیراوند فرمانده تیپ رسیده بود برای همین یک روز بی خبر دیدیم که ایشان باتفاق چندین درجه دار دیگر و.. جهت بازدید از چاه آب و حمام و مزرعه به آن منطقه آمدن و به اینجانب و باقی بچه ها نفری ۱۰۰۰ تومان پاداش دادند و از روحیه بالای ما قدردانی به عمل آورند)

بعد از چند ماه استقرار در چنانه زمرمه آماده شدن جهت شرکت در عملیاتی بنام والفجر (عملیاتی بزرگ در منطقه فکه) بین بچه ها قوت گرفت و بالاخره گردان و گروهان ما نیز در این عملیات به عنوان پشتیبان شرکت کردند . ابتدا والفجر مقدماتی و در ادامه بعد از مدتی والفجر یک که در آنجا ما صدمات زیادی را متحمل شدیم چند تن از بچه ها شهید و زخمی شدند از جمله خودم که در ظهر اجرای عملیات در بالای تپه ای (که یک شماره ای داشت نمی دانم ۲۰۲ و ۲۰۳ و..) باتفاق همرزم های دیگر مشغول حمله به عراقیها بودیم ، شناسایی و به باران خمپاره ۶۰ بسته شدیم و در همانجا من از ناحیه پای راست ترکش خمپاره ۶۰ خودم و بعد از کلی کش و قوس ، به بیمارستان صحرایی و بعد از آن به پایگاه وحدتی دزفول جهت اعزام به تهران منتقل شدم ولی به علت کمبود جا در بیمارستان های تهران در یکی از زایشگاه های شهرستان یزد بستری شدم .

مدت ۴ روز در بیمارستان بودم ولی طاقت نیاورده و جهت مطلع شدن از حال باقی بچه ها ابتدا به تهران آمده و بعد از چند روز دوباره به منطقه برگشتم (علی الرغم اینکه ۴۵ روز استراحت داشته و اصلاحا” رکن ۴ شدم و میتوانستم باقی خدمتم را در پادگان سپری کنم) ولی خوب دیگر آن گروهان در منطقه گروهان سابق نبود ، چند تا از بچه ها به فیض شهادت رسیده بودند و خیلی ها که جراحت زیادی داشتند نیز دیگر برگشتند (علی خاوری از ناحیه پای راست تیر خورده بود ، ناصر صادقی از ناحیه دهان ، ابراهیم درویش از ناحیه سر و..)

خوب در آن منطقه شکست خورده و تلفات زیادی به ما وارد شد ولی بعد مجددا تیپ بازسازی شد و در نهایت کل تیپ به منطقه میمک ( حدود سه روز کل تیپ از راه پل دختر به ایلام و بعد صالح آباد منتقل گردید و بعد از مدتی گردان ما(۱۳۹) و گروهان سه به تپه های پیمان و اسحاق و.. (یک جای بسیار حساس که کمترین فاصله هوایی تپه های آن با تپه هایی که عراقی ها در آن مستقر بودن در مجاور رودخانه شور و شیرین ۴۰۰ متر و بیشترین آن ۱۲۰۰ متر می شد ) منتقل گردید .

در آن منطقه تپه های پیمان کمترین فاصله هوایی (۴۰۰ متر) را با عراقی ها داشت و بعضا تک تیراندازهای عراق در شب با دوربین های دید در شب بچه های ما را مورد هدفشان قرار می دادند و هر وقت هم که دلشان میخواست یکدفعه شروع به انداختن خمپاره های ۶۰ تا ۱۲۰ میلیمتری در سطح وسیع روی سر ما می کردند در حالی که ادوات ما جهت پدافند بسیار ناچیز می بود ، گروهان ما چندین شهید و زخمی همه ماهه می داد و این وضعیت آن منطقه را بسیار خطرناک کرده بود به نحوی که تا اسم تپه های پیمان و اسحاق می آمد هیچکس حاضر نبود به آن منطقه بیاید مگر اینکه واقعا شجاع و به عبارتی آماده شهادت باشد .

من (به جهت سر گروه شدن حالا مسئولیتم سنگین شده بود) و یکی از بچه های گروهان به نام علی قزاقی متوجه شده بودیم که تک تیراندازهای عراقی از تپه ای که هم تراز با تپه های پیمان بود شبها با تفنگهای دید در شب به بچه ها شلیک می کنند آنهم فقط شبها . علی به من گفت “سید” (بچه ها به اختصار به من سید می گفتند البته اگر سید دیگری نبود چه اگر سید دیگری بود آنوقت سیدجلال صدایم می کردند) یک روز صبح برویم آن تپه و آنجا مستقر شویم سپس وقتی عراقیها شبانه آنجا برای تیراندازی آمدند ، آنها را اسیر کرده و با خودمان به مقرمان بیاوریم ، این کار ما هم به بچه ها روحیه می دهد هم عراقیها را شوکه می کند که دیگر از آن تپه جهت تیراندازی استفاده نکنند و.. (یک قسمتی هم از علی قزاقی بگویم که ایشان واقعا بچه ای بی باک و نترس بود و سرش درد می کرد برای این جورعملیات و سابقه شیرین کاریهایش از این دست بسیار زیاد است که در این جا به آن نمی خواهم بپردازم )

من گفتم علی تو مطمئنی که در طول روز آنجا کسی نیست و فقط شبها می آیند و.. علی گفت آره مگر نمی بینی که در روز روشن به کسی شلیک نمی کنند و فقط شبها از آنجا تیراندازی میشود .

با این اطمینان طرح فوق اجرایی شد و برای رسیدن به سنگر عراقیها در بالای آن تپه علی با محمد رهبر و احمد فتحی از رفیق های نزدیکمان که همیشه هر جا عملیاتی بود آنها آماده شهادت و .. چند تا دیگر از بچه ها (باقی بچه ها اسمشان یادم نیست) جهت اصلاحا یار کشی صحبت کرد و خلاصه ۸ نفری شدیم سپس نقشه مربوطه را کشیدیم .

ابتدا جهت اینکه از خط الرس تپه عبورنکنیم (چون برای رفتن به منطقه عراقیها عبور از خط الرس خیلی خطرناک بود) یک تونل تقریبا” ۱۵ متری از پایین تپه به طرف عراقیها کندیم .

البته من هنوز در حال شک و تردید بودم که آیا عراقیها شبها به آن سنگر می آیند و طی روز آنجا واقعا خالی هست و یا اینکه نمی خواهند در طول روز از آنجا به کسی شلیک کنند و هر از چند گاهی این شک را به علی منتقل می کردم ، علی که خدایش جیگرش از همه بیشتر بود برای رفع این شک مسیر زمینی به طرف عراقی ها را چند باری به تنهایی خودش تا پای سنگر عراقی ها که بالای یک تپه بود طی کرده و در طول راه تمامی مین های گوجه ای ضد نفر عراقی ها را که نزدیک تپه فوق پخش بود را خنثی کرده و چند تایی از آنها را نیز با خودش به مقرمان آورده بود و حین این عملیات فاصله زمینی تا تپه و زمان نزدیک شدن به آن را نیز محاسبه کرده فاصله زمینی ۱۲۰۰ متر پیچ در پیچ و زمان تقریبا با احتیاط ۲۰دقیقه ای تخمین زده شد بنابراین وقتی با چند تا از مینهای خنثی شده برگشت به من میگفت سید ببین من تا پایین تپه سنگر عراقی ها رفتم و هیچ اتفاقی هم نیافتد حتی از آنجا هیچ صدایی هم نشنیدم بنابراین خیالت راحت که …

بعد از آماده شدن جهت اعزام ، باز جهت اطمینان بهتر قرار شد جهت رفتن به سنگر عراقیها این عملیات با لباسهای عراقی و اسلحه کلاشینکف (اسلحه سازمانی عراقیها) و در یک روز بارانی شروع گردد

(آن روزها (اواخر پاییز سال ۱۳۶۲) در منطقه هر از چندگاهی باران می آمد آنهم با شدت زیاد ، در آن وضعیت خود ما ترجیحا داخل سنگرهایمان می رفتیم تا خیس نشویم بنابراین با این استدلال که عراقی ها نیز عین ما داخل سنگر می روند قرار شد که عملیات در یک روزبارانی باشد

لباسها و اسلحه را هم به این جهت عراقی خواستیم که چنانچه بر حسب تصادف عراقی ها ازسنگر بالای تپه ما را دیدند فکر کنند که ما عراقی هستیم و در جا لااقل به ما شلیک نکنند تا فرصتی جهت فرار به عقب باشد .)

خوب منتظر ماندیم که باران بیاید ولی هر چه منتظر باران شدیم باران نیامد که نیامد ، آخرسر علی شاکی شد و گفت بابا سید تو که ترسو نبودی باورکن در آن سنگر کسی نیست و ما می رویم آنجا کمین کرده ، شب که شد عراقی ها می آیند و ما ترتیب اسارتشان را داده و ..به همین سادگی ، حالا باران نیامد که نیامد .

خوب من برای هرعملیاتی خیلی احتیاط می کردم و تمامی موارد را بررسی (نه برای خودم بلکه برای بچه هایی که خودشان را به ما می سپردند) می کردم ولی علی یک مقدار به قول معروف کله خر بود و هی دوست داشت بی محبا به دشمن بزند و … در نهایت من نیز قبول کردم وشب قبل از عملیات بچه هایی که داوطلب بودند با ما همکاری کنند جمع کرده و آخرین توضیحات لازم را من دادم بدین ترتیب که گروه ما که جمعا با خود من ۸ نفر بودند ۶ نفرشان ما را (من و علی) را تا سنگر عراقی ها همراهی کرده و سپس بعد از مستقر شدن ما در سنگر عراقی ها ، آنها به مقر خودمان برگشته تا غروب که مجددا به پایین تپه بیایند و ما را جهت برگشت به اتفاق عراقی های اسیر

شده همراهی کنند . یکی از ۶ نفر نیز یک سرباز عرب به جهت بلد بودن زبان عربی بود تا چنانچه احتیاج بود بعد از اسارت عراقیها از ترجمه ایشان استفاده نماییم .

بالاخره روز موعود فرار رسید و در ساعت ۸ صبح اواخر ماه پاییز سال ۶۲ من و علی به عنوان جلودار و الباقی بچه ها (۶ نفر دیگر) پشت سر ما از تونل رد شده و پس از طی مسافتی در پیچ و خم تپه ها به پایین تپه ای که سنگر عراقی ها بالای سر آن تپه که یک فاصله تقریبا ۳۵ متری بود رسیدیم .

یک نکته: به علت کمبود اسلحه کلاشینکف ، من نتوانستم اسلحه ام را تعویض کنم ولی اسلحه ژ۳ قنداق تا شویی از اسلحه خانه تحویل گرفتم و گفتم باز بهتر از اسلحه ژ۳ قنداق دار هست (البته باز شرط احتیاط خواستم عملیات را به این جهت به عقب بندازم دیدم که همه آماده اند و دیگر نمی شود.. بنابراین با همان اسلحه ژ۳ قنداق تا شو آماده شدم) .

وقتی به پایین تپه مورد نظر رسیدیم من و علی آماده رفتن به بالای تپه و مستقر شدن در سنگر عراقی ها شدیم و به باقی بچه ها گفتم فعلا در پایین تپه به شکل آماده شلیک به طرف سنگر عراقیها باشید تا چنانچه از سنگر بالای تپه ، عراقی ها خواستند اقدامی علیه ما انجام دهند آنها به سمت آنها شلیک کرده تا ما فرصت عقب نشینی داشته باشیم . حال اگر خبری نشد و ما در سنگر مستقر شدیم به شما علامت داده تا به مقر برگردید و دم غروب مجددا به همان محل برگردید تا اسیرها را با خود ببریم و..

با توجه به اینکه اسلحه من ژ۳ قنداق تا شو بود باز ترجیح دادم که فعلا” اسلحه را با خودم نبرم چون هر چند که قنداق آن تا میشد ولی باز یک جورایی داد می زد که این اسلحه ایرانی است بنابراین اسلحه را به یکی از بچه ها سپردم و دست خالی خالی ، حتی بدون سرنیزه و علی با کلاشینکف به طرف سنگر مذکور در بالای تپه ای حدودا ۳۵ متری با یک شیب تند حرکت کردیم . ضمن اینکه بچه ها همانگونه که گفتم هوای ما را از پایین داشته باشند .

(یک توضیح: علی با چند باری که تا پایین تپه آن سنگر رفته بود ودیده بود که آنجا خبری نیست مطمئن بود که داخل آن سنگر کسی نیست و این اطمینان را به ما نیز منتقل کرده بنابراین زیاد اصرار به تکمیل تجهیزات جهت انجام ماموریت فوق نداشتیم ، لذا ما فقط به بردن یک اسلحه و چند تا خشاب بسنده کرده و از آوردن نارنجک و سرنیزه و قمقمه آب و..به جهت سبکتر بودن خودداری کردیدم)

همین طور که تپه را به طرف بالا با علی میرفتم دیدم که پایین تپه پر از قوطی کنسرو خالی که هنوز دور درهای باز شده آنها زنگ نزده بود و روزنامه ای که باران نخورده بود و.. (عراقیها جیریه غذایشان اصلاحا خشک بود و یکی از این جیره ها کنسروهای غذایی بود که مصرف می کردند) و خلاصه شیشه خورده و آشغال پاشغال ، خوب یک حسی به من میگفت که سنگر بالا خالی نیست و باید کسی یا کسانی در آنجا باشند ولی دیگر دیر شده بود و علی با سرعت تپه را داشت به سمت سنگر عراقی ها که از بیرون فقط چند تا گونی پر شده از شن مشاهده می شد طی می کرد .

من نیز پشت سر ایشان و غرق در تفکر که ناگهان چشمم به یک نارنجک بدون ماسوره آمریکایی (چدنی) در بین آشغالها افتاد خوب همه می دانند که نارنجک بدون ماسوره هیچ کارایی ندارد ولی من با این نیت که حالا دست خالی خالی هم نباشم آن را از لای آن آشغالها برداشتم تا به عنوان یک سلاح دستی از آن استفاده کنم (در محل زندگی ما یکی از سلاحهای سرد که ما موقع دعوا استفاده می کردیم چوبی استوانه ای شکل بود که در مشت مان جا می شد زمانی که این چوب را داخل مشتمان می گذاشتیم و به کسی ضربه ای می زدیم ضربه ما قدرتش چند برابر می شد و.. )

خوب نارنجک را برداشته و در مشتم گرفته و به راه ادامه دادم ، ایندفعه چشمم به یک ماسوره خالی افتاد (شاید فکر کنید که مگر می شود چنین اتفاقی بیافتد . چون هیچ وقت ماسوره نارنجک را هیچکس از نارنجک جدا نمی کند و دور بی اندازد ولی نمی دانم چرا این دو مورد را طی چند ثانیه من پشت سر هم آنهم آنجا پیدا کردم من میگذارم پای معجزه البته تمام اتفاق های داخل منطقه سرتاسر معجزه بود ولی این یکی واقعا…

به هر حال دیدم که حالا که ماسوره نارنجک را هم پیدا کردم بهتره که آنها را سر هم کرده تا یک نارنجک کامل گردد و پیش خودم گفتم بهتر از دست خالی بودن هست

خوب همین طور که به طرف بالای تپه می رفتم شروع کردم به بستن ماسوره نارنجک که به سختی انجام میشد چون جای رزوه آن زنگ زده بود ولی به هر حال با سعی و تلاش چند دوری آن را پیچوندم و داخل مشتم نگه اش داشتم .

در همین حین علی دیگر به بالای تپه رسیده بود و من هم پشت سر او حالا در آن بالا چی میدیدم . درست روبروی ما یک کانال به شکل یک راهرو که به پایین تپه کشیده شده بود دیده می شد که بسیار تمیز بود حتی آثار پاشیدن آب به مانند آب پاشیدن با آفتابه ای جهت بلند نشدن خاک را دیدم که در جا خشکم زد .

سمت راست من یک زاغه ای بود که پر از مهمات شامل گلوله های آرپی جی و خمپاره و نارنجک و اسلحه و فشنگ و.. که بسیار تمیز بر روی هم چیده شده بود و در سمت راست کانالی که به پایین تپه پشت عراقیها منتهی میشد که در سمت راست آن چندین پلیت فولادی بزرگ گرد شده با فاصله های ۳تا۴ متری که به مانند در ورودی سنگرهایی بود که قبلا در عملیات دیده بودم (عراقی ها ورودی سنگرهای خود را با یک پلیت گرد شده شروع و داخل آن را به شکل ال درست می کردند به این صورت که در ورودی ابتدا به یک راهرو کوچک ختم و سپس در سمت چپ یا راست مجددا پیچ خورده و تازه وارد سنگری که مستقر می شدند قرار می گرفتند)

جلوی هر یک از این پلیت ها هم به جهت سردی هوا یک پتو آویزان کرده بودند . بنابراین داخل آن دیده نمی شد . در انتهای تپه نیز ماشینها و کامیونهای عراقی بودند که در حال تردد و بعضا ایستاده بودند و آنجا نیز پر از نفرات عراقی که هر یک مشغول کاری بودند

در همین حالت من ناخواسته بجای کلمه یا حسین و یا ابوالفضل از بابت ترس و تعجب که همه ماها طبق عادت می گفتیم ناگهان خیلی شمرده گفتم “بسم الله الرحمن الرحیم” و تا آمدم به علی بگویم که علی اینجا پر از عراقی هست ، علی داخل کانال پرید . (عمق کانال از بالای تپه تا داخل آن تقریبا یک متری بود)

به محض پریدن علی (من هنوز در بالای تپه همچنان بت زده نشسته بودم و داشتم منطقه را مشاهده می کردم و داخل کانال نپریدم) یک عراقی که زیر یکی از این پلیتها (اولین سنگر) با اسلحه نشسته بود(فکر کنم نگهبان همان سنگر بوده که چون روز بود و فکر نمی کرد که در این ساعت ایرانیها بخواهند و یا جرات داشته باشد تا آنجا بیاید وجود ندارد سنگر دیده بانی را خالی کرده و دم در سنگر در حال استراحت نشسته بود) و ما مشاهده اش نکرده بودیم سرش را برگرداند ببنید که چه صدایی بود که ناگهان از جا پرید و بلند یک کلمه عربی را فریاد زد (بعدها آن سرباز عربی که صدای آن عراقی را شنیده بود به ما گفت که ایشان داد میزد ایرانی ایرانیها حمله کردند) و اسلحه اش را به طرف علی گرفت تا به او شلیک کند ولی علی امانش نداد و سریع ایشان را به گلوله بست (من هنوز در بالای تپه دارم صحنه های فوق را مشاهده می کنم و تکان نمی خورم) علی بعد از شلیک به طرف آن عراقی و از پای درآوردن آن به سمت در سنگرهای دیگر داخل کانال رفته و به طرف پتوها شلیک می کرد . ناگاه از یکی از سنگرهایی که علی آن را رد کرده بود و پشتش به آن بود یک عراقی که تقریبا از لحاظ هیکلی چیزی از سوخته سرایی کشتی گیرخودمان کم نداشت بیرون پرید و علی را از پشت غافگیر کرد ، علی همان موقع برگشت که به آن شلیک کند که عراقیه اسلحه او را دو دستی گرفت و نگذاشت که سر لوله اسلحه به طرف او باشد و در همان لحظه با لگد به وسط پای علی زد (البته علی قزاقی نیز از لحاظ جثه آدم قوی هیکلی بود ولی در برابر عراقیه خیلی کوچک دیده میشد ).

پیشنهاد ما:  پادگان شهدای جوادنیا

علی در آن لحظه دچار یک درد شدید شد و درهمان حال سعی کرد با اسلحه به او نیز شلیک کند که فرصت پیدا نمی کرد چرا که عراقیه دو دستی اسلحه علی را گرفته بود و نمی گذاشت طرف او شلیک کند و در همین حال با علی کشمکش می کرد که اسلحه را از علی بگیرد و علی هم ضمن مقاومت سعی می کرد به طرف او شلیک کند تا از دست او نجات پیدا کند .از طرفی با توجه به شلیک های متعدد و سر و صدای های ایجاد شده باقی عراقی ها متوجه شدند که در آن سنگر درگیری شده و همه از پایین تپه خودشان وقتی من را بالای تپه دیدند به سمت من شروع کردن شلیک کردند .

در همین حین علی داد می زد سید سید یک کاری بکن ، من که هنوز بالای تپه از اتفاقهایی که شاید در عرض چند ثانیه اتفاق افتاده بود خشکم زده بود یک آن به خودم آمدم و ایندفعه یک یا علی گفتم و با این نیت که اینجا دیگه سید آخر خط هست و باید اشد خود را بخوانی و نباید اسیر اینها شویم ، ضامن اولیه نارنجک را کشیده ولی نارنجک را هنوز در دستم داشتم (می دانید که نارنجک دو تا ضامن دارد یکی را برای اینکه از حالت امنیتی خارج کنی زمانی که داخل مشتت هست میکشی و یکی دیگر که در موقع پرتاپ اتوماتیک خارج شده و بعد از ۵ ثانیه منفجر می گردد) تا به عنوان همان سلاحی که در محل از آن استفاده می کردیم استفاده کنم یعنی پر شدن مشتم جهت ضربه زدن بنابراین پریدم تو کانال و به طرف عراقیه که با علی در حال ستیز بود و با فریاد و دادن فحش های بد (ناخواسته) حمله کردم و در یک چشم به هم زدن کلاهی که سر عراقیه بود (آن موقع عراقیها کاپشن هایی داشتند که داخل آن خز بود و کلاهی به شکل شیپوری در پشت آن بصورت یکسره وصل بود ، عراقیه که به علی حمله کرده بود آن موقع آن کاپشن تنش بود وبند کلاهش را نیز به زیر چونه اش بسته بود بنابراین هر کجای بدن آن اگر ضربه ای میزدی هیچ اثری نداشت ) را ازقسمت نوک بالایش محکم گرفته و به سرعت برعکس صورتش به پایین کشیدم و با ته نارنجک پشت سر هم ضربات محکم به صورتش وارد کردم (این فکر را قبل از اینکه وارد کانال شوم با خودم می کردم که با این غول بیابانی که حالا این کاپشن را هم تنش کرده چگونه مقابله کنم بنابراین با خودم گفتم که اولین ضربه را باید به صورتش بزنم وبرای دسترسی به صورتش باید از کلاهش استفاده کنم ) ، طوری که در همان موقع خون صورتش به طرفم پاشید . عراقیه از این حرکت من شوکه شد و دستهایش هم شل ولی من هنوز ول کن آن نبودم چرا که از لحاظ هیکل از من هم تنومندتر بود بنابراین دست از ضربه هایی که به او می زدم برنداشته و حتی تا مرحله ای که در حال سقوط به زمین هم بود ادامه می دادم .

فشنگهای اسلحه علی هم به علت شلیکهای پشت سرهم که در آن زمان که با عراقیه در حال کشمکش بود به هر طرفی شلیک می کرد تمام شده بود بنابراین وقتی عراقیه درحال سقوط به زمین بود اسلحه اش را ول کرد و سریع پرید اسلحه آن عراقیه که اول با تیر زده بودش را برداشت (اسلحه عراقیه همان اسلحه ای بود(سیمینوف روسی ۱۰ تیر) که جهت تک تیراندازی از آن استفاده میشد ، خاطرم هست به خشاب آن نیز یک تیراصابت کرده بود و به شکلی فنرش زده بود بیرون ولی هنوز کار می کرد ) و بلافاصله یک تیر به سرعراقیه که من هنوز ول کنش نبودم شلیک کرد و سریع در یک چشم به هم زدن و بدون معطلی از کانال پرید بیرون و به طرف پایین تپه به طرف مقر خودمان فرار کرد .

در آن لحظه عراقیها از راه دور هی به من تیراندازی می کردند ولی چون من داخل کانال بودم تیرها همه به بالای سرم می خورد خوب مانده بودم حالا باید چکار کنم با این نارنجکی که هر لحظه اگر از دستم ول شود منفجر خواهد شد یک لحظه فکر کردم صبر کنم تا عراقیها به من نزدیک شده و سپس اقدام به ول کردن نارنجک کنم تا هم خودم کشته شوم و هم اینکه باز چند تا دیگه از عراقیها را به کشتن بدهم به هرحال در آن لحظه تنها فکری که می کردم این بود کاری که می خواهم بکنم ، کاری باشد تا اسیر نشوم چه اگر اسیر می شدم دیگه معلوم نبود چه بلایی سرم خواهد آمد ..

در همین اثنا ناگهان چشمم افتاد به همان زاغه مهماتی که در ابتدای سنگرعراقیها دیده بودم بنابراین بلافاصله به سرعت تمام به طرف آن دویده و نارنجک را داخل آن انداخته و با یک جهش از کانال با سر و دست پریدم بیرون و خودم را از بالای تپه به پایین پرتاب کردم چون می دانستم ۵ ثانیه بعد نارنجک و بعد آن هم مهمات های داخل آن منفجر خواهد شد بنابراین حتی کمترین ثانیه جهت خروج از آن معرکه حیاتی بود

خوب از بالای تپه به جهت پرتاب شدنم بدون اینکه بتوانم خودم را کنترل کنم به طرف پایین با سر و کمر و دست و پا و.. سرنگون شدم و یک لحظه دیدم که پشت سرم نارنجک منفجر شد و بعد یک صدای مهیب و برخواستن کوهی از خاک و آتش که همه آنها به سر و رویم می ریخت .

با آن وضعیت به پایین تپه ملق خوران رسیدیم و خودم هم نمی دانستم چه بلایی سرم آمده و فقط خدا را شکر می کردم که هنوز زنده ام بنابراین بلافاصله پا شدم و شروع به دویدن به طرف مقر خودمان کردم . خاطرم هست هنوز در پایین تپه دو نفر از بچه ها مانده بودند تا ببیند من بر می گردم یا اینکه اسیر و شهید می شوم (محمد رهبر و احمد فتحی) . بنابراین در حین دویدن یک لحظه آنها (محمد رهبر و احمد فتحی) که در پایین تپه سنگر گرفته بودند و شاهد سقوط من از بالای تپه بودند به طرفم دویدند و گفتند که هی سید تو هنوز زنده ای من حتی قدرت پاسخ دادن به سئوال آنها را نداشتم و بیم آن را داشتم تا عراقیها به سنگرشان برگردند و از آن بالا به ما تیراندازی کنند بنابراین فقط با دست اشاره کردم معطل نکنید و با من بدوید تا به مقرمان برسیم

از آنجا که در طول مسیر پیچ و خم هایی بود تا به آن تپه برسیم لذا بعد از اینکه به اولین پیچی که ما را از دید عراقی ها دور می کرد رسیدیم یک مقدار خیالم راحت شد که دیگر در تیر راس عراقی ها نیستیم و همانجا بود که دیدم علی و باقی بچه ها در حال دویدن به طرف مقرمان و تونلی که کنده بودیم هستند که با دیدن ما شوکه شدند و آنها هم خواستن با من صحبت کنند که باز من اشاره کردم معطل نشوید و سریع به طرف تونل بدوید تا از آن محل هر چه زودتر دور شویم ، خود من با آن بدن داغون نفر اول بودم که به تونل رسیدم .(باور بفرمایید اگر مسابقه دو آنجا برگزار می گردید من نفر آخر می شدم ولی در آن لحظه نمی دانم چه قدرتی پیدا کرده بودم که از همه جلو زده و به تونل رسیده بودم)

خوب تونل را نیز نیم خیز (چون خیلی سقفش کوتاه بود و در حدی بود که نیم خیز از آن رد شوی) رد کرده و به سنگر خودمان رسیدم . و خودم را کف سنگر انداخته و با شدت تمام نفس نفس می زدم . در آن موقع یک سری از بچه ها داخل سنگر خواب بودند (اکثر بچه ها ان زمان به جهت اینکه شبها بیدار می مانند روزها تا لنگ ظهر می خوابیدند) با این حرکت من ، ناگهان آنها از خواب پریده و من را مشاهده کردند که سر تا پا غرق در خون بودم . خوب سرم شکسته بود ، پایم پیچ خورده و ورم کرده بود و تمام بدنم زخم و زیلی با لباسهای پاره پوره ، سرم از چند جا ضربات شدیدی خورده و شکسته بود بنابراین یک مقدار منگ بودم و نمی توانستم خوب صحبت کنم وخودم هم تعجب می کردم با این پای ورم کرده و بدن درب و داغون ،چگونه توانستم بدوم و….

یکی از آنها سراسیمه پرسید که سید چی شده چرا اینطوری شدی ؟ (ما به جهت مسائل امنیتی و همچنین عدم فخر فروشی هیچ وقت از عملیاتی که قرار بود انجام دهیم به کسی هیچگونه مطلبی را نمی گفتیم) خیلی سعی کردم که بگویم آماده باش بدهید چون می دانستم الان عراقیها سگ زخمی شده و شروع می کنند به باران خمپاره انداختن و.. ولی اینقدر در حال نفس زدن بودم که قادر به تکلم نبودم تا اینکه در همان لحظه باقی بچه ها رسیدند و موضوع را سریع بازگو و اعلام کردند که اماده باش بدهند تا..

و اما در آن زمان که من و علی وارد آن معرکه شدیم در پایین آن تپه چه گذشت :

همانگونه که برنامه ریزی شده بود بچه ها در پایین تپه مستقر شده بودند تا.. از آنجا که تمام آن اتفاقها در پشت تپه عراقیها که هیچ دیدی به آنجا نداشتند در یک لحظه شروع گردید . بچه ها متوجه شدند آنگونه که علی می گفت آنجا خالی نبوده ، پس درگیری و تیراندازی های انجام شده و داد و بیدادهای عراقی ها را که آن سرباز عرب ترجمه کرده بود که اینها فکر می کنند که ایرانیها با یک حجم وسیع از آن تپه به آنها حمله کرده و دارند حالا یکی یکی از انجا وارد مقر آنها میشوند بی دلیل نبوده بنابراین بعد از یک مکث و گفتگو بین خودشان فکر کردند که با آن تیراندازی هایی که انجام شده علی و سید حتما تیر خورده و یا اسیر شده و…. خلاصه از آنجا دیگر برنمی گردند پس صلاح در این هست تا از آن منطقه بگریزند و دور شوند .

پس از میان آن بچه ها ۴ نفر آنجا را ترک کردند ولی محمد رهبر و احمد فتحی که از دوستان بسیار نزدیک ما بودند تا آخرین لحظه حتی بعد از اینکه علی برگشته بود همانجا مانده بودند تا ببیند که آیا من نیز برمی گردم یا اینکه ؟ خوب بعد دیدند که من از آن بالا دارم به پایین تپه سقوط می کنم که احمد فتحی گفت وقتی من تو را در آن وضعیت دیدیم گفتم که یا مولا عراقیها سید را از آن بالا به نیت کشتن پرتاب کردند پایین و.. بعد هم صدای انفجار اول و بعد بلند شدن گرد و خاک و صدای مهیب بعد از انفجار دوم و در نهایت دیدیم که از لابلای آن همه خاک و آتش تو داری به پایین قل میخوری و .. پیش خودم گفتم سید دیگه مرد ولی در نهایت دیدیم که یکدفعه سرپا ایستاده و شروع به دویدن کردی و ….

اما برگردیم به مقر ، بچه ها یکی یکی از راه می رسیدند و من را در آغوش (البته یواش چون بدنم داغون بود ) گرفته و هی میگفتند خدایا شکرت سید ما زنده است و پیش ما برگشت مخصوصا علی و..

خوب علی الرغم اینکه ما اعلام اماده باش کردیم و آماده بودیم که عراقی ها الان بارانی از خمپاره را روی سر ما می ریزند ولی بعد از گذشت ساعتها دیدیم که هیچ خبری نیست .

و اما بعد از اینکه به قول معروف بدن ما سرد شد مخصوصا در قسمت کمرم و کتف و سر و.. دردهای بدنم شروع شد ، البته همانجا بچه ها لباسهایم را درآورده و تمام زخمهای بدنم را یک جورایی پانسمان کرده بودند ، ضمن اینکه به من میگفتند که باید به بهداری بروی تا پا و کمرت و مخصوصا کتفت را درمان نمایند ولی من مخالفت می کردم و با همان کتف کج و یک جورایی با لکنت زبان میگفتم که نمی خواهد و خوب میشوم .

ولی بچه ها حرفم را گوش نکرده و بیسیم زدند و درخواست آمبولانس کردند . بعد آمبولانس آمد و بعد چشم باز کردم دیدم که در بهداری صحرایی هستم و یک سرم به من وصل کردن و کتف و پایم را با یک باند کشی محکم بستند تا نتوانم آنها را حرکت دهم .

بعد دکتر گفت که پایت پیچ خورده بود که یک پمادی به آن زدیم و بسته ایم ولی خوشبختانه نشکسته ، کتف چپت هم داغون شده و ما یک جورایی آن را جا انداخته و بستیم ، باقی ضخمهای بدنت هم را پانسمان کردیم چیزی نیست همش کوفتگی است و خوب میشود ولی باید به تهران بروی تا دکتر متخصص آنها را درمان کند و کار ما نیست . بنابراین باید به تهران اعزامت کنیم حالا یک مقدار استراحت کن تا ترتیب اعزامت را بدهیم .

از آنجا که در زمینه های مسائل مربوط به خودم خصوصا سلامتی و .. زیاد به فکر خودم نبوده و با این استدلال که “بابا ما امدیم اینجا شهید شویم” حالا کتف وپا و….جا خورده خودش خوب می شود دیگه . اعزام به تهران را قبول نکرده و با همان حال مجددا به منطقه برگشتم البته دکتر مربوطه من را مرخص نمی کرد و بالاترین دلیل را درمان کتفم ذکر می کرد و حتی میگفت تو نباید با این کتف هیچگونه تکانی بخوری تا قسمت آسیب دیده شده بدتر نشود و اگر شکستگی دارد جوش بخورد ولی من نپذیرفتیم و گفتم قول میدم که فقط یه سری به بچه ها زده سپس خودم به تهران جهت درمان می روم و..

حدود یک هفته ای نیز با آن حال در منطقه بودم اتفاقا در طول هفته فوق اصلا هیچ اتفاقی نیافتد و منطقه کاملا” آرام بود ، به نحوی که باعث تعجب ما بود چرا که سکوت بیشتر ما را اذیت می کرد و خود من فکر می کردم که عراقیها به جهت انتقام شاید دارند اقداماتی را انجام دهند و میخواهند به ما شبیخون بزنند و یا ..

البته در شب آخر هفته فوق که هوا هم کاملا مه آلود بود طوری که واقعا دیدن دو متر جلو چشم بسختی انجام میشد ، ناگهان دیدیم که پشت تپه های عراقیها مرتب صدای انفجار می آید . گفتیم که خدایا چه خبر شده . شاید در هر دقیقه یک صدای انفجار و دیدن یک شعله از پشت تپه فوق پیش می آمد و خلاصه یک ساعتی بود که این اتفاق تکرار می شد . من گفتم شاید بچه های ما از جای دیگری به عراقیها حمله کردند و ما هم بی خبریم و..

به هر حال برای رفع شک و تردید خودم با آن سرباز عرب و چند تا از سربازهای داوطلب (آن موقع علی به مرخصی رفته بود تا یک مقدار از آن حال و هوا خارج شود ، آخه علی فکر می کرد که نباید من را تنها گذاشته و در آن موقعیت آنجا را ترک می کرد ولی در آن لحظه قدرت تصمیم گیری ناخودآگاه بود و..) به نزدیکهای همان تپه رفتیم تا ببنیم واقعا چه خبر هست ؟ (ناگفته نماند که علی الرغم اینکه همیشه آماده شهادت بودم و ترس در من هیچ معنی نداشت ولی آن شب نمی دانم چه حسی آمده بود سراغ من که هر لحظه که به آن سنگر و تپه عراقیها نزدیک می شدم ترس همه وجودم را فرا می گرفت و دائم فکر می کردم الان یک عراقی از پشت من را بغل کرده و سرم را می برد

باور کنید در طول عمرم در منطقه تا آن لحظه اینقدر نترسیده بودم حتی با کوچکترین صدا سریع واکنش نشان داده و از جا می پردیم ولی خوب نمی توانستم بروز بدم چون بچه ها همه روی من حساب ویژه ای داشتند کما اینکه چون شب بود و هوا مه آلود بچه ها زیاد متوجه این واکنش نبودند) .

به هر حال با ترس و یک عالمه واهمه وقتی به نزدیکی های تپه رسیدیم دیدیم که دیگر صدای انفجارها قطع گردید و صدای عراقیها که بلند بلند صحبت می کردند از دور خیلی ضعیف شنیده میشود .

با شنیدن صدای عراقیها من بیشتر ترسیدم و خواستم سریع به بچه ها بگویم که برگردیم که آن سرباز عرب آمد نزد من و در گوش من با خنده گفت . سید میدانی آنجا چه خبر شده ؟ گفتم نه بگو ببنیم چه خبره؟ دارم از کنجکاوی دیوانه می شوم سپس او گفت برگردیم مقر تا برایت توضیح دهم البته من اصرار داشتم همانجا بگوید ولی ایشان مخالفت کرده و گفت داستانش یک جورایی طولانیست ولی فعلا نگران نباش برگردیم تا بگویم .گفتم نه یالا همین الان بگو و او مختصرا” گفت که عراقیها بعد از حمله شما ، همگی آن محل را ترک کرده بودند و اصلاحا عقب نشینی کرده بودند ، چرا که فکر می کردند شما آن جا را تسخیر کردید و منتظر هستید تا عملیات بعدی را آغاز کنید

خوب بعد از چند روزکه دیدند خبری نیست امشب به سنگرهایشان برگشتند ولی چون واهمه داشتن ممکن هست داخل سنگرها ایرانیها کمین کرده باشند ، داخل سنگرهای خودشان نارنجک پرتاپ می کردند تا خیالشان راحت شود که کسی داخل آن نیست . حالا که فهمیدند اشتباه کردند دیگر نارنجک به سنگرهایشان پرتاپ نمی کنند و…

وای که چقدر این خبر برای من خبر خوبی بود . چون با شنیدن آن تمام آن ترس از بدن و فکرم خارج و حتی در درون خودم خنده ام گرفته بود که بابا ما از چه میترسیدیم و آنها از چه ؟

ای کاش ما این مطلب را زودتر می فهمیدیم و واقعا آنجا را تسخیر می کردیم ، آن وقت در اخبار ایران اعلام می شد که ۸ نفر از رزمندگان اسلام با حمله به مقر عراقیها در ارتفاعات میمک فلان جا را (نمی دانم حالا منطقه عراقیها اسمش چی بود ولی پشت سرشان رودخانه شور و شیرین بود) تسخیر کردند با خودم گفته شیطونه میگه یک عده از بچه ها را برداریم و دوباره یک حمله دیگه به عراقیها بکنیم و..

خوب برگشتیم به مقرمان و شب را با آرامش صبح کردیم البته من واقعا نمی توانستم زیاد تکان بخورم و کتفم را تکان بدهم این بود که بعد از آمدن آن آرامش در منطقه ، آمدم تهران و بعد از پرس و جو نزد دکتر بدل نمی دانم چی بیمارستان مدائن رفتم و آنجا تحت درمان گرفتم و با نصب یکسری آتل و کتفم را بستند تا قسمتهای شکسته اش جوش بخورد . ورم مچ پام هم به مرور خوابید و خوب شد .

اما از همان زمان که عراقیها به مقرشان برگشتند تا آن زمانی که من در آنجا روزهای آخر خدمتم را سپری کردم از آن تپه دیگر به هیچ رزمنده ای شلیک نشد و حتی میزان پرتاپ خمپاره ها نیز کمتر شده بود تا اینکه بعدها در اخبار شنیدیم که ارتش که یکی از گردانهای تیپ خرم آباد نیز در آن شرکت داشته و بچه های خراسان (خاطرم نیست نام لشگر یا تیپشان چی بود) آن منطقه را از ارتفاعات کله قندی تا سوسنگرد و قصرشیرین و مهران از دست ارتش صدام آزاد کردن و اکنون میتوان بین این شهرها از جاده ارتباطی منطقه دهلران رفت و آمد کنند .

خوب از پاییز ۶۲ تا پاییز ۹۳ تقریبا ۳۱ سال می گذرد . همه این داستان ، داستان که نه یکی از واقعیتهای جنگ را گفتم تا شاید به سهم خود پیامی را به نسل فعلی داده باشم که آره من و امثال من هرگز نگذاشته و نخواهیم گذاشت هیچ اجنبی گوشه چشمی به یک وجب از خاک این مهین عزیز داشته باشد و همیشه پیش خودم فکر کردم که آن درسی را که نیت کرده بودم به عراقیها بدهم ، دادم و سهمم را در این جنگ ادا کردم . انشاله که خدایی بوده و او قبول کند وسلام

با یکدنیا احترام برای تمامی شهدا ، خصوصا شهدای تیپ خرم آباد – سید جلال میرآقایی شماره تماس ۰۹۱۲۱۵۴۱۷۳۷

در پایان چند عکس یادگاری با دوستان از آن زمان و زمان فعلی که هنوز هر از چندگاهی دورهم جمع می شویم تقدیم می گردد و اما برای اینکه به شکلی در فضای حال و هوای شخصیت حقیر آشنا شوید این خاطرات را دو قسمت ، قسمت اول نوشتاری مختصر از معرفی شکل گیری شخصیت خودم قبل از وارد شدن به جنگ و قسمت دوم نیز نوشتاری مختصر درخصوص زمانهای حضورم در جبهه و پرداختن به اصلی ترین خاطره ام که بیش از یک معجزه بود ، تقسیم بندی کردم .

در همین جا علی الرغم اینکه این را می دانم که هر کس به معجزات خدا اعتقاد داشته باشد واقعیت های نوشتار دوم حقیر را نیز باورمی کند ولی برای آن دسته از عزیزانی که خدای نکرده هنوز در شک و ابهام نسبت به معجزات خدای بزرگ هستند مجبورم قسم بخورم که کلمه به کلمه این نوشتارعین واقعیت هست و ساخته و پرداخته تخیلات ذهنی حقیر نمی باشد

سید جلال میرآقایی ۱۴/۰۲/۹۴

guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
0
افکار شما را دوست دارم، لطفا نظر دهیدx
()
x