خاطره ای در مورد شرت *__*
سلام ، من محسن هستم.
این خاطره مربوط به سال ۱۳۹۰ می باشد.
یه شب تو آموزشی هوا خیلی گرم بود ، برج ۴ بود اوج گرما کولر هم نداشتیم ، اولای آموزشی بودیم این پتو هایی هم که رو تختمون بود رو میگفتن دست نزنید ، رو پتو باید میخوابیدیم ، من که گرمایی نبودم گرمم شده بود وای به بقیه ، یه چند نفری هم با شلوار رو در میاوردن و با شرت میخوابیدن ما هم اونشب به کلمون زد با شرت بخوابیم ، کار هرگز نکرده !
آقا چشتون روز بد نبینه ، من خوابم سنگینه اساسا ، نصفه شب دیدیم یکی داره ما رو بیدار میکنه ، چشامو باز کردم یه دو سه تا سرهنگ و اینا با کلی لباس رسمی و ابهت بالا سر ما بودن ، صحنه جالبی بود چشامو که باز کردم از بس ستاره و قپه داشتن سرم گیج رفت ، بعدا فهمیدیم سرهنگ ستاد مشترک کل ارتش بودن sunglasses یکیشون گفت چرا با شرت خوابیدی من هم شیک و مجلسی گفتم کولر و پنکه نداریم ، بعضی ها هم از گرما رو زمین خوابیده بودن ، گفتم اینا هم از گرما ببینید کجا خوابیدن ، همینجور گفتم و بعدم ریلکس گرفتم خوابیدم !!
فردا صبح فرمانده سر کلاس آموزشی غات زده بود چنان داد و هواری میکرد ، کلی تنبیه شدیم ولی خوبیش این بود که نفهمیده بود که کیا بودن ، هی میگفت من میدونم کیا بودن ، اما نمیدونست یه دستی میزد 😀 ، یه نفر دو نفر هم نبودیم نزدیک نصف بچه ها مورد دار بودن یکی که با شرت گل منگلی خوابیده بود ، حالا بقیه با شرت های خود ارتش بودن ، قضیه بدجوری تو پادگان پیچیده بود ، فرمانده پادگان فرمانده ما رو خواسته بود و ازش توضیح خواسته بود ما ۰۲ تهران بودیم و یکی از پادگان های مهم ارتش حساب میشد ، کلی اونروز تنبیه شدیم ولی هر چی رو خاک ها غلت میخوردیم میخندیدیم ، همه سن هامون زیاد بود ، با این تنبیه ها بیشتر سر کیف میشدیم
، این یکی از اولین خاطراتم در خدمت بود …